چنان خون کردی این دل را که میلم نیست بر ماندن
چنان آتش زدی بر دل که معنا میدهد راندن
مرا از من گرفتی تو ، شدی جبار ترین حاکم
منم تنها اسیری که شدم مسجون تو دائم
کجا شد آن منادی که ندای عشق سر میداد
کجا شد آن همه قصه که بهْرِ مرده دَم میداد
برو ای عشق بازیگر ، رها کن از قفس جانم
که بر این پیکر بی جان امیدی نیست، میدانم
برچسب : نویسنده : azarbad5252 بازدید : 75