خواهر و برادر مشغول آماده کردن پکهای پذیرایی جلسه ی دفاع پایاننامه هستند . فردا بعد از هفت سال
انتظار و تلاش ، بالاخره نوبت به دفاع از پایاننامه میرسد . هفت سالی که برای منِ مادر ، هزار سال طول کشید . یاد آن روز افتادم که یک روز به کنکورش مانده بود؛ همان روزهای اوج افسردگی و بیماری من . مشغول بازی کامپیوتری بود . گفتم :« دیگه وقت نداری ، تو رو خدا یه نگاه فقط به زمین و زبان بنداز ، تا بعد پشیمون نشی » . چون گفته بود این دو تا را نمیخواند . و به قول خودش یک نگاه انداخته بود . شاید آن بیماری هم مصلحت بود ؛ چون در غیر این صورت باید سکته میکردم از بیخیالی هایش . بیماری مرا به حالتی میبرد که فقط به ناخوشی خودم فکر میکردم و آینده ای مبهم . به او قول داده بودم که کتابخانه مطالعه کند ، برایش غذای دست پخت خودم را میبرم تا از هر جهت آسوده باشد . چند بار با فلاکت غذا را حاضر کردم و رساندم . اما بعد چنان زمینگیر شدم که نای راه رفتن هم نداشتم . هر چه که بود بر ما گذشت تا اینکه یک روز در تاکسی نشسته بودم پدرش زنگ زد که « ...قبول شد » . پرسیدم : « چی؟» و وقتی گفت باور نکردم . ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و خدا را شکر کردم . ......
ادامه مطلبما را در سایت ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : azarbad5252 بازدید : 76 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:39